دختر نصیب کیست؟

هنوز ساعتی به روستای ما نیامده بود. 

از زمانی که خروس پیر ننه ناناز با آن صدای عذاب آورش شروع به خواندن می کرد که من را به یاد نوه ام زیر دوش حمام می اندازد، شروع به کار می کردم و با صدای سگ ها تبر را روی کنده می کوبیدم. 

یک روز جناب سرکارگر که می خواست جنب و جوشی به کار بدهد مسابقه را ترتیب داد که در آن هر کس زودتر می توانست یه درخت را قطع کند، دختر را به غنیمت می گرفت. ( دختر اسم اسب سرکارگر بود) خب آن روز ها جوان بودم و کم تجربه با سرعت زیاد شروع به ضربه زدن به کمر درخت کردم. با اولین ضربه کپه سنگینی از برف که روی شاخه ها تلنبار شده بود بر سرم ریخت. صدای خنده تکپا هنوز تو گوشمه، اما با این وجود دست از کار بر نداشتم و مثل ماشین هایی که میگفتن اونور دنیا دارن درختارا میخورن کار کردم. در مقابل این پیرمرد کچل با اون بند شلوارش که ی کش هم دورش انداخته بود هر نیم ساعت میومد میرفت تو چادر بعد 5 دقیقه چرت زدن بر می گشت سرکار. 

تقریبا تا لب درخت رفته بودم که صدای « آهاااااااای افتاااااااااد) به گوشم رسید. اصلا سر در نمی آوردم که چطور زودتر از من تموم کرده بود. 

خلاصه پیرمرد دخترو گرفت و چند سال بعد وقتی تو لنگر گاه جهنم دیدمش بهم گفت چطور اون سال برنده شده بود. 

هر نیم ساعت ، یه سوهان رو تن تیشه صفا میده بهش. 

 

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...